قصه رمال باشی دروغی
قصه رمال باشی دروغی
در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می كردند كه خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد كه زن از بی پولی نرفته بود حمام
یك روز, زن به شوهرش گفت : آخر تو چه جور شوهری هستی كه نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام
مرد از حرف زنش خجالت كشید و بعد از مدتی این در آن در زدن, به هر جان كندنی بود, ده شاهی جور كرد و داد به او
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد به حمام كه رسید دید حمام قرق است از حمامی پرسید كی حمام را قرق كرده؟
حمامی گفت : زن رمال باشی
زن گفت : تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لای كنیزها و دده ها بنشینم و حمام كنم خیلی وقت بود می خواستم بیام حمام و پولی تو دست و بالم نبود
حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد زن رفت گوشه ای نشست و مشغول شد به شست و شوی خودش در این حیص بیص دید كنیزها با سلام و صلوات زن بدتركیب و نكره ای را كه بلند بلند آروغ می زد, آوردند به حمام
ادامه مطلب